نگاهی به مجموعه شعر بنابر کبوتر بود نوشته علی محمد زیدوندی
عزیزیان محمدتقی
نگاهی به مجموعهشعر «بنا بر کبوتر بود» سرودهی علیمحمد زیدوندی
«بنا بر کبوتر بود» عنوان مجموعهشعری است از شاعر همروزگار ما، علیمحمد زیدوندی. این مجموعه، ده غزل و 41 شعر سپید دارد که در سال 1392 در قطع رقعی و با حجم هشتاد صفحه که انتشارات روزگار چاپ کرده است. علیمحمد زیدوندی، پیش از این مجموعهای دیگر با نام «توقیف ابدی» را چاپ کرده بود .
قبل از مرور مسایل تخصصی و نگاه به ساختار، فرم و محتوای «بنا بر کبوتر بود»، ذکر چند نکته ضروری است: یک، این مجموعه تمام ظرفیت شاعری و شاعرانهی سراینده نیست؛ دو، نگارندهی مطلب با دید خود و با اندک مایهی ادبی، دستی به رشتهی کلمات این مجموعه میکشد و ممکن است، بلکه بیشک صاحبان قلم نظریات مستندتر و مسجّلتری در این رابطه خواهند داشت؛ سه، ذوق، شوق و تعجیل به خاطر فوتنشدن وقت و تازه و داغ بودن مجموعه، باعث شد تا زمان کافی و وافی برای بررسی موشکافانه و ادای حق مطلب نداشته باشیم. امید که توانسته باشیم در جایگاه یک نشانیدهنده، کتاب را معرفی کرده و در شکوفایی امور فرهنگی- ادبی قدم ناچیزی برداشته باشیم .
طبق شیوهی مرسوم شعر معاصر، اشعار دههی اخیر را که ورق میزنی، در هر مجموعهای به چند گونه مضمون مشترک برمیخوری؛ مضامینی نظیر شعر آیینی، دفاع مقدس، اجتماعی، عاشقانه و غنایی(لیریک)؛ «بنا بر کبوتر بود» هم از این قاعده مستثنی نیست، اگرچه بسامد آثار به موضوعات اجتماعی و مَنِ فردی و گروهی شاعر بالاست؛ در حد تجربه هم که شده اشعاری در مضامین ذکرشده، در این مجموعه هست. شاعر دفترش را با غزل شروع میکند و میخواهد تغزلی برای مجموعهاش داشته باشد و دست مخاطب را بگیرد و به ساحت کتاب دعوتش کند :
این محرمانه پیش ما باید بماند
این زخم لای گریهها باید بماند
مثل تمام حرفهایی که نگفتم
فریادها هم بیصدا باید بماند ...
علاوه بر اندوه پنهانی که در زیر پوست این غزل مشهود است و ذهن مخاطب را درگیر میکند، شاعر بر آن است که غربت انسان امروزی را فریاد بزند؛ آن هم با سکوت و با صدایی که به جایی نمیرسد. در این غزل، اگر با اغماض از کنار مصرع «مثل تمام حرفهایی که نگفتم» بگذریم و بلند خواندن حرف «که» را نادیده بگیریم، به مصراع بعد میرسیم که تا حدودی کاستیهای مصراع اول را جبران میکند و با ترکیب «فریاد بیصدا» به داد شعر میرسد. یکی- دو بیت بعد، شاعر با بهرهگیری رندانه از احساس نوستالوژی و حافظهی ادبی مخاطبان، آوردن واژگان کهن نظیر «ساقی»، «میخانه» و «ناکجا» را در ساختار شعر توجیه و هضم میکند :
با این غزلهایی که از میخانه دورند
ساقی کجای ناکجا باید بماند
در بیت بعد، شاعر قصد دارد که حقیقتکُشی و ظلم تاریخ را در حق عاشقان و صادقان بیان کند که دست به دامن تلمیح میزند و با استفاده از داستان بر دار شدن منصور حلاج، در تحقق خواستهاش میکوشد :
این عشق، این سرگیجه مادرزاد بوده
حلاجها بر دار تا... باید بماند
اما علاوه بر ارتباط دور کلمات در بستر افقی دو مصراع و آوردن فعل مفرد برای حلاجها، شاعر به ضرورت قافیه، مجبور میشود با صرف نظر از قاعدهی دستوری و دستورمندی، حرف «تا» را که نشاندهندهی مسافت و طول زمان است در غیر جایگاه خود به کار ببرد؛ وگرنه شکل درست مصراع این گونه است :
حلاجها تا... بر دار باید بماند
شاعر میتوانست با استفاده از تکنیکهای سادهی داستاننویسی امروز، حرف تا... را به شکل «تاااا» و ها را از حلاج جدا کرده و به شکل »ها!» میآورد و تکنیک را در زبان برجسته میکرد و مشکلات مصراع حل میشد .
نکتهی دیگر اینکه شاعر نزدیک به نیمی از غزلهای این مجموعه را در یک وزن سروده است. البته این قضیه نه عیب است و نه حسن؛ مهم پرداخت، گیرایی و رسایی غزلهاست .
در چشمهای او پرستوی عجیبی است
طعم نگاهش طعم لیموی عجیبی است
یا
گفتم، نگفتم چشمهایش جای من نیست
گفتم که در تقویم او فردای من نیست
گفتنی است از غزلهای موفق این مجموعه هم نباید چشم پوشید. غزلهایی که با حفظ سلامت زبان، موسیقی و عاطفهی قابلتأملی دارند؛ نظیر همین غزلی که به استقبال غزلی از سعدی سروده است :
از پنجرهی چشم تو خورشید وزیده
در چشم تو افتاده دو لیموی رسیده
...
حافظ ز خط و خال و بخارا و سمرقند
از میکده و زلف و غزل دست کشیده
ایهام تبادری که دستکشیدن و زلف به ذهن مخاطب القا میکند، از نکات قابلاعتنای این بیت است؛ منظور شاعر هر کدام از معانی که بوده، به جای خود محترم است. آنچه مشهود است اینکه مخاطب با چند معنا مواجه است و به سلیقهی خود میتواند از هر کدام لذت ببرد. اینجاست که به گفتهی «رابرت فراست» در مورد شعر میرسیم :
«شعر به ما این اجازه را میدهد که چیزی بگوییم، در حالی که منظورمان چیز دیگریست.»
در سپیدسرودهها حضور منِ شاعر- چه به صورت فردی و چه در گونهی اجتماعی و جمعی آن- به وفور دیده میشود. منی که گاه از دردهای درونی و ذهنی خود میگوید، گاه درد مشترک مردم همروزگار را ناله میکند و گاه هم دردهایی دارد به درازای تاریخ :
من پیر شدهام(ص25)، من ایستادهام/ در میان کلماتی که شعله میکشند(ص36)، من چهقدر دوست داشتم خلبان شوم(ص28)، /من هنوز از هیچ درختی بالا نرفتهام(ص31)، مرگ هر روز به من سلام میکند(ص31) و. ..
منِ شاعر در «بنا بر کبوتر بود» مانند خطی داستانی تمام اندیشه، گفتمان درونی، جهانبینی و ایدئولوژی سراینده را رو میکند و به قولی پتهی شاعر را روی آب میریزد. شاعر مثل بیشتر مردم زمانهی خود از زندگی کسالتبار، تکراری و جیرهبندیشدهی شهر در رنج است و هرگز نمیخواهد تن به این عادت ایستا بدهد :
من پیر شدهام.../ ازنیاوران / تا/ میدان شهدا/ پیرهنم عطر دخترانی را گرفته/ که مرا نمیفهمند .
از پدیدهها و معضلات اجتماعی روز هم غافل نشده است و حتی فقر و بیکاری را که گریبانگیر مردم بومی سرزمینش شدهاند، داد میزند؛ البته این پدیدهای جهانی است که آثار آن در جهان سوم بیشتر مشهود است و خیلی موضوع بحث ما نیست :
پدرم دستهای خالیاش را به خانه میآورد/ تا/ دست خالی نیامدهباشد/ ... و من چهقدر دوست داشتم خلبان شوم... (ص28)
مرگ بیکارست/ ...مرگ خداحافظی ندارد ...
در ادامهی این سطرها، گاه بارقههای شاعرانهتر از ساختار کلی شعر به چشم میآید :
زمستانی باشم در درّهای دور/ که/ هیچ جادهای پیدایش نمیکند ...
یا
انگشت هر خیابانی را که بگیری/ از شهر بیرونت میکند ...
از دیگر نکات این مجموعه، میتوان به حضور شخصیت نوجوانی شاعر، البته نه در سن و سال، بلکه در فحوای کلام و بهرهگیری از مؤلفههای شعر نوجوان اشاره کرد؛ البته به استناد سطرهایی که هنوز شیطنتهای نوجوانی را بیان میکنند و به نظر، برای مخاطب نوجوان که دوست دارد نقش خودش را در این دست اشعار ملاحظه کند، مناسبتر باشد :
از هیچ کیوسکی بالا نرفتهام/ به گوش آسمان فوت نکردهام/ دروغهایم را نگفتهام... (ص32)
من همان لولویی هستم/ که کودکان را میترسانم(ص70)
شاعر وقتی جهانی میشود و دغدغههای فرامنطقهای، فرامکانی و زمانیاش را میگوید، مخاطب را با بسامد قابلتوجهی از واژگانی مواجه میکند که شاید تا حدودی نیاز به ارجاعات و رفرنسهای خاص دارند :
من میتوانستم کریستفکلمب باشم/ یا مارکوپلو/ من آفریقای سیاهم/ ... هومر باشم یا برتون/ یا عاشقانهای که دختران ونیز...(ص70)
نکتهی دیگر عشق شاعر است؛ عشقی ملموس و زمینی که گاهی با شیطنتهای نوجوانی شاعر میآمیزد و شاعر به صراحت اسم میآورد از کسانی که به نوعی به آنها تعلقخاطر داشته است :
دریا را بردارم/ با کشتیهایش/ برای زنی 25ساله/ که 15سال است/ گیرهی موهایش را باز نکرده
بارها از همین کیوسک تلفن/ فوت کردهام/ به گوش اکرم
که ناخودآگاه ذهن را میبرد به سمت شعر فروغ فرخزاد :
چقدر دوست دارم/ گیسهای دختر سیدجواد/ را بکشم .
در ساحت زبان هم، شاعر در سپیدسرودههایش روان حرف میزند، سعی دارد کلام را تصنعی نکند، مسیر عادی و طبیعی سخن را حفظ کند و به گفتار نیما عمل کند: «تمام تلاش من این است که حالت طبیعی نثر را در شعر ایجاد کنم و در این صورت شعر از انقیاد موسیقی مقید ما رها میشود.»
ذهن حساس و واقعنگر شاعر، از کوچکترین حادثههای دور و برش هم نگذشته است؛ از حرفهای خالهزنکی داخل تاکسی گرفته تا چشمهای هیز راننده و پچپچ و درگوشی زنانی که در مورد پوست خودشان حرف میزنند، شاعر همه را میبیند؛ حتی سفرهای اجباری جوانان سرزمینش را که به خاطر توسعهنیافتگی، مجبور میشوند تن به ساعات خوابآلود اتوبوس بدهند و آرزوهایشان را در نظافت طبقات آسمانخراشهای پایتخت جستوجو کنند :
شبهای بیخواب اتوبوس را
روی بازوی همین برج آزادی نوشتهام
دور همین میدان آزادی
قلیان کشیدهام با طعم پرتقال...(ص43)
شعر زیدوندی، در واقع آیینهای است که به تصویرگری فضای جامعه و زیستگاه خود میپردازد با تمام حسن و عیبهایی که دارد. شاعر با روایتی سهل و ممتنع و نگاهی خاکستری و بیطرفانه، همهی حوادث و آدمهای اطرافش را به خواننده نشان میدهد. در پایان هم با یکی از شعرهای کوتاه شاعر مطلب را میبندیم :
اینکه/این رودخانهی بازیگوش/ میرسد یا نه/ مهم نیست/ مهم دریاست که هست/ مثل من/ که مهم/ چشمهای توست.